جدول جو
جدول جو

معنی رفو کردن - جستجوی لغت در جدول جو

رفو کردن(تَ / تِ کَ دَ)
لقط. (منتهی الارب). رفاء. (مهذب الاسماء). اصلاح کردن و درست کردن جای رفته و سوده یا پارۀ جامه. پینه. (یادداشت مؤلف) :
دگر ره شاه رامین را عفو کرد
دریده بخت رامین را رفو کرد.
(ویس و رامین).
جامۀ دین مرا تارنماندی و نه پود
گر نکردی به زمین دست الهی رفوم.
ناصرخسرو.
خوش باش که این جامۀ مستوری ما
بدریده چنان شد که رفو نتوان کرد.
(منسوب به خیام).
جامۀ هر کس که بدرید فقر
رشتۀ انعام تو کردش رفو.
ظهیرفاریابی.
نکند شیشه کس رفو به تبر.
سنایی.
با جفای تو بر که خورد از عمر
شب یلدا رفو که کرد پرند.
خاقانی.
نتواند آفتاب رفو کردن آن لباس
کاندر سماع عشق دریدم به صبحگاه.
خاقانی.
عجبی نیست ز دارایی عدل سلطان
ماهتاب ار کند از رفق رفو کتان را.
نظام قاری.
چنان شد که مهتاب از عدل او
به تأثیر کردی کتان را رفو.
نظام قاری.
گر رشته های طول امل را کنند صرف
مشکل که چاک سینۀ ما را رفو کنند.
صائب تبریزی (از آنندراج).
چون گلرخان به جانب عشاق رو کنند
صد چاک دل به تار نگاهی رفو کنند.
محمد خوانساری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
رفو کردن
رفوکردن جامه و چیزهای دیگر، دلیل بر جنگ و خصومت کند. اگر بیند جامه خویش یا جامه اهل یا دستاری یا مقنعه را رفو می کرد، دلیل که او را با کسی از خویشان جنگ و خصومت افتد. محمد بن سیرین
اگر بیند جامه خویش را رفو می کرد و نتوانست، دلیل که از جهت عیال خود غم و اندوه خورد و رفوگر در خواب خداوند جنگ و خصومت بود و با همه کس به گفتگوی درماند و جهد کند تا کار خویش را صلاح آورد و از خصومت باز رهد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رو کردن
تصویر رو کردن
توجه کردن، به کسی یا چیزی رو آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو کردن
تصویر فرو کردن
داخل کردن چیزی درون چیزی یا جایی، گستردن، ریختن، پایین آوردن، چیدن یا ریزانیدن بار درخت یا گل
فرهنگ فارسی عمید
(خَ / خِ مَ / مِ اَ کَ دَ)
آمرزیدن و بخشیدن. معذور داشتن. پوزش پذیرفتن. معاف کردن. درگذشتن. (ناظم الاطباء). از گناه کسی درگذشتن. بخشودن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عفو شود:
بکن عفو یارب گناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا.
فردوسی.
صد گنه کردم و او کرد عفو وین نه عجب
که خوی خواجه کریم است و دل خواجه رحیم.
فرخی.
پس از نماز دگر روزگار آدینه
نبید خور که گناهان عفو کند ایزد.
منوچهری.
اگر زلت نبودی کهتران را
عفو کردن نبودی مهتران را.
(ویس و رامین).
دگر ره شاه رامین را عفو کرد
دریده بخت رامین را رفو کرد.
(ویس و رامین).
این یک بار عفو کردم و این غلام را به تو بخشیدم. (تاریخ بیهقی ص 254). او را عفو کرد و ضیاع گوزکانان به وی ارزانی داشت. (تاریخ بیهقی ص 364). اگر رأی عالی بیند وی را عفو کرده آید تا به رباطی نشیند. (تاریخ بیهقی).
مرا عفو کن زانکه نزدیک تو من
بجز عفو تو عذرخواهی ندارم.
عطار.
باز آمد کای محمد عفو کن
ای ترا الطاف علم من لدن.
مولوی.
آن کو بغیر سابقه چندین نواخت کرد
ممکن بود که عفو کند گر خطا کنیم.
سعدی.
خبر داد پیغمر از حال مرد
که داور گناهان او عفو کرد.
سعدی.
گنه عفو کرد آل یعقوب را
که معنی بود صورت خوب را.
سعدی.
- امثال:
عفو کردن ظالمان جور است برمظلومان. (گلستان).
- عفو کردن خون، بحل کردن خون. (آنندراج) :
نامش ار گاه خطا بر لب قاتل گذرد
خون خود عفو کند روز جزا کشتۀ دار.
علی قلی بیگ علی خراسانی (از آنندراج).
ولی خون را باشد که عفو کند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 1 ص 272)
لغت نامه دهخدا
(تَ وُ کَ دَ)
پیش آمدن. واقع شدن. حادث شدن: بدبختی به ما رو کرد. دولت به ما رو کرد. (یادداشت بخط مؤلف). حاصل شدن. ظهور کردن. (از غیاث اللغات) ، توجه کردن. (غیاث اللغات). روی آوردن. (یادداشت بخط مؤلف). متوجه به کسی شدن. (آنندراج) :
چون محمدپاک شد از نار و دود
هرکجا رو کرد وجه اﷲ بود.
مولوی.
- روکردن به، توجه کردن به. متوجه کسی شدن: رو کرد به من و گفت... (یادداشت بخط مؤلف) :
رو به آتش کرد شه کای تندخو
آن جهان سوز طبیعی خوت کو
مولوی.
اکنون که تو روی باز کردی
رو باز به خیر کرد حالم.
سعدی.
از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب
کز آفتاب روی به دیوار می کنی.
سعدی.
یکبار رو چرا به در دل نمی کنند
این ناکسان که زحمت درها همی دهند.
صائب.
جز به سختی نکند وصل بتان رو به کسی
بادۀ آینه در شیشۀ سنگ است اینجا.
صائب (از آنندراج).
چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم.
محمدحسین شهریار.
، روبرو کردن. (غیاث اللغات) ، (اصطلاح قماربازی) باز کردن دست و نشان دادن ورقها در بازی
لغت نامه دهخدا
(تَ کَدْ دی کَ دَ)
بلند کردن و افراشتن و برداشتن. (ناظم الاطباء). بلند کردن. بالا بردن، ترقی دادن، برطرف کردن. زایل کردن. (فرهنگ فارسی معین). نشاندن. برنشاندن. بر داشتن: رفع کردن عطش و دردسر، نشاندن و بر طرف کردن آن دو. (یادداشت مؤلف).
- رفع کردن عطش، نشاندن آن. فرونشاندن آن. (یادداشت مؤلف).
، برداشتن و جمع کردن، چنانکه محصول را. (یادداشت مؤلف)، تعیین کردن درآمد و عایدی. محاسبه و تعیین محصول بجهت میزان مالیات: یحیی هم در این ماه به مساحت ابتدا کرد و در محرم سنۀ اثنتی و تسعین (و مأتین) در خلافت و امارت عباس بن عمرو غنوی تمام کرد و مال آن به اندک چیزی کمتر از مساحت بشر رفع کرد. (ترجمه تاریخ قم ص 105). پس الیسع ابتدا کرد به مساحت قم تا مال آن بهشت هزارهزار درهم برسانید و رفع کرد و دونسخۀ ناطقه بدان بنوشت. (ترجمه تاریخ قم ص 103). مبلغمال وظیفه و خراج به کورۀ قم در سنۀ اثنین و ثمانین و مأتین که احمد بن فیروزان آن را به حضرت وزیر رفع کرد و بازنمود تا مهر کردند بعد از آنکه محمد بن موسی بر او رفع کرده بود. (ترجمه تاریخ قم ص 125)، رفع کردن قصه، شکایت کردن. (یادداشت مؤلف) : لمغانیان مردمان بشکوه باشند و جلد و کسوب و با جلدی زعری عظیم تا بغایتی که باک ندارند که برعامل به یک من کاه و یک بیضه رفع کنند. (چهارمقاله). چون حال بدین انجامید شیعه این ماجرا را رفع کردند بر خواجه علی عالم و... (کتاب النقض ص 442). روزی این قسمت و این حالت بر یکی از عمال رفع کردند و به حضر باز نمودند. (از ترجمه تاریخ قم ص 165).
- رفع کردن قصه، نوشتن به بزرگی برای دادخواهی یا تقاضای صلت و عطیتی. (یادداشت مؤلف) : دو رکعت نماز بگزارد و قصۀ راز به حضرت بی نیاز رفع کرد. (سندبادنامه ص 232).
ز چاله پنج مه اندر گذشت و جرم من است
که قصه رفع نکردم چو کهتران خدوم.
سوزنی.
، (اصطلاح ریاضی) مقابل تجنیس کردن. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به رفع درمعنی (اصطلاح ریاضی) شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رسوب کردن
تصویر رسوب کردن
نهشتیدن ته نشین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسم کردن
تصویر رسم کردن
کشیدن نگاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرزو کردن
تصویر آرزو کردن
آرزو بردن آرزو داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسوخ کردن
تصویر رسوخ کردن
رخنه کردن کار ساز شدن رخنه کردن نفوذ کردن اثر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رضا کردن
تصویر رضا کردن
خاطر جمع کردن، شادمان و خوشدل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رست کردن
تصویر رست کردن
متبلور شدن آن
فرهنگ لغت هوشیار
حرکاتی موزون همراه آهنگ موسیقی اجرا کردن پای کوفتن، یا رقصیدن با کسی همراه او رقص کردن، یا توی تاریکی رقصیدن بدون اطلاع کاری راانجام دادن کاری را بی موقع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
دنبال کردن، باز همسری پیوند دوباره پس از رهایی باز آمدن باز گشتن، بازگشتن مرد به سوی زن مطلقه رجعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه کردن
تصویر راه کردن
طی طریق کردن راه سپردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رام کردن
تصویر رام کردن
مطیع کردن فرمانبردار ساختن، دست آموز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راوق کردن
تصویر راوق کردن
صاف کردن، پالودن، تصفیه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
نیکانیدن چیزی را زیر خاک کردن، بخاک سپردن مرده بگور کردن میت، پنهان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پس زدن، پس راندن، پس دادن ریستن، وازدن راندن پس زدن:) دشمن را دفع کرد، (دور کردن، مخالفت کردن منع کردن (دفع)، بیرون کردن (فضولات) :) هر چه خورده بود دفع کرد (، موجب دفع برطرف کننده:) ای باد از آن باده نسیمی بمن آور کان بوی شفا بخش بود دفع خمارم (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رو کردن
تصویر رو کردن
واقع شدن، حادث شدن، ظهور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفع کردن
تصویر رفع کردن
بلند کردن بالا بردن، ترقی دادن، برطرف کردن زایل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفو کردن
تصویر عفو کردن
از گناه کسی در گذشتن بخشودن
فرهنگ لغت هوشیار
داخل کردن چیزی را در جایی یا در چیزی، فرو افکندن انداختن، بیرون ریختن خالی کردن، خاموش کردن (چراغ و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفوزه کردن
تصویر رفوزه کردن
رد کردن (در امتحان) پذیرفته نشدن مقابل قبول کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اتو کردن
تصویر اتو کردن
اتو زدن اتو کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسا کردن
تصویر رسا کردن
اکمال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دفن کردن
تصویر دفن کردن
گوراندن، خاکسپاری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حفظ کردن
تصویر حفظ کردن
از بر کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رسم کردن
تصویر رسم کردن
پنگاشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رسوخ کردن
تصویر رسوخ کردن
رخنه کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رشد کردن
تصویر رشد کردن
بالیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رفع کردن
تصویر رفع کردن
زدودن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حفر کردن
تصویر حفر کردن
کندن، فروکندن
فرهنگ واژه فارسی سره
آمرزیدن، بخشودن، بخشیدن، گذشت کردن
متضاد: انتقام کشیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد